قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: انگار از آسمان می افتد به زمین...! مثل شهاب سنگ...! تَر و فِرزتر از یک شعبده باز...! دزد نامحترم را می گویم.
هاج و واج به مردِ هاج و واج تری که ماشین اش را سرقت کرده اند، نگاه می کنم... آخر چه طعمه ای شیرین تر از خودروی روشن و درب باز!
چند نفر دور مرد مال از کف داده جمع می شوند و شماره ۱۱۰ را می گیرند. از دلداری اما خبری نیست. همه به راننده تَشَر می زنند: چرا سوئیچ روی اتومبیل بود؟ چرا بی احتیاطی کردی مؤمن؟ مگر نمی دانی اول از همه، خودمان باید یک پا پلیس باشیم؟
مرد میانسال، مضطرب و بداحوال است... بطری آب می برم برایش... نمی پذیرد... پلمپ اش را برمی دارم و از آقایی می خواهم آب بپاشد به صورت شان... حال و احوال فشار پایین ها را می شناسم...
تِلوتِلو خوران روی جدول خیابان می نشانندش اما انگار اسپری اش را می خواهد. همان که دزد با خودش برده است.
سکانس دوم:
کلافه، با میگرن سَر می کنم... قرص ها امروز مهربان نیستند با من و دردها، انگار قوی ترند!
از خودم دلگیرم... از دزدی که نمی دانست و نمی داند مرد، پسرش را تازه از دست داده و داغدار است... از مخارجی که با مال دزدی، جور می شود... از پول سیاهی که در این چرخه به هر کجا که برود، وفا نمی کند...
دلگیرم از بازی بدِ روزگار که آدم ها را گاهی می گذارد مقابل هم... از داستان مخوف دزد و دزد زده که نه دیدن دارد، نه شنیدن!
انگار گاهی آدم حتی فرمانروای اشک هایش هم نیست!
نظر شما